محمد جوادمحمد جواد، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره

نی نی توپولی

خاله جون...

دو سه روزی میشه که خاله راضیه جون با عمو احمد اومدن تهران برا دیدن برا محمد جواد و پرهام هم کلی سوغاتی آورده کلی هم به خالش ابراز محبت میکنه این چند روزی که خاله تهرانه همش خونه مامان جون مرضیه ایم دیروز هم با همدیگه رفتیم فستیوال ال جی تو سالن هندبال باشگاه انقلاب اتفاقا شیفت بابا هم بود بابایی هم دیدیم باز همگی برگشتیم خونه مامان جون مرضیه شام هم خونه دایی مهدی بودیم راستی امروز برا انجام یه مصاحبه کاری( برند دبنهامز)رفتم زیاد راضی نبودم با ساعت کاریش همین یه روزی که پیش مامان جون مرضیه بود محمد جواد به مامانم گفته دوست ندارم مامانی بره سرکار نمیدونم چی میشه منتظر زنگشونم...شاید هم نرفتم محمد جواد گناه داره!!!
29 آبان 1390

روز دوم سفر...

قبل از اذان صبح مامان جون مرضیه صدایم کرد که بریم حرم برای اقامه نماز صبح من که حسابی خوابالو بودم میخواستم بگم نمیام از اون طرف که دیگه یه دو روزی اونجا مهمون بودیم حیفم اومد محمد جواد رو به زنعموش  سپردم رفتیم نماز رو تو زیر زمین حرم خوندیم بعد سریع به هوای محمد جواد برگشتم مجددا خوابیدم تا صبحانه پس از صرف صبحانه من و بابایی و محمد جواد رفتیم حرم خوبیش این بود که از محل اقامتیمون تا حرم پنج دقیقه ای راه بود تا اراده میکردیم تو بارگاه ملکوتی ثامن الحجج بودیم محمد جواد هم پا به پای ما راه میومداز کفشداری شماره ١٤ وارد شدیم محمد جواد به همراه شوشو رفت برا زیارت گویا شلوغ بود جلو نرفتن بعد اومدیم رفتیم برا اقامه نماز ظهر بعد برگشتیم خونه...
27 آبان 1390

سفرنامه مشهد مقدس....

ساعت یک بعد از ظهر زمانی که همه کارا رو کرده بودم زنگ زدیم آزانس دو تا ماشین گرفتیم رفتیم مهرآباد محمد جواد هم برا دیدن هواپیما دقیقه شماری میکرد همش پیشنهاد میداد بریم هواپیما جنگی سوار بشیم تو این سن خیلی مصممه که خلبان هواپیما جنگی بشه هر وقت شکلات زیاد میخوره تا بهش میگیم دندونات خراب میشه دیگه نمیتونی خلبان بشی از قید شکلاته میگذره ...بعد گرفتن کارت پرواز و تحویل چمدونا رفتیم برا سوار شدن محمد جواد هم از دیدن هواپیما به وجح اومده بود تا نزدیک شدن به هواپیما برام داستان میگفت خلاصه سوار که شدیم ما روی قسمت بال هواپیما بودیم محمد از پنجره فقط قسمتی از زمین رو میدید کمربند هم که براش بستم سخت کلافه اش کرده بود بعد از این که اوج گرفت کمربند...
27 آبان 1390

سفر به مشهد مقدس...

فردا ساعت سه اگه خدا بخواد با این شرایط جوی میریم مشهد  ...حتما مشهد خیلی سرده کلی لباس باید بردارم این سفر با همه مسافرت های دیگه خیلی فرق داره چون حدودا پنجاه شصت نفری از اقوام همگی با هم هستیم...برگشتیم براتون بیشتر توضیح میدم انشالله جمعه میایم تهران البته شوشو مرخصی داره شاید با پرواز شنبه یا یکشنبه برگردیم..  امیدوارم قسمت هم نی نی وبلاگیهای عزیز بشه...محمد جواد روزی نیست که یادی از امام رضا (ع) نکنه!!!!                    ...
17 آبان 1390

محقق شدن آرزوی محمد جواد ومامان وبابا...

بلاخره امشب رفتیم هایپر استار قولی که به محمد جواد داده بودیم خریدیم (بعدا عکسشو آپ میکنم)این اسباب بازی از همه اسباب بازی ها برا محمد جواد متفاوت تره چون برای این میکسر محمد جواد ترک ناخن جویدن کرده هر وقت دستش میرفت سمت دهنش سریع بهش میگفتم میکسر خودش مطلب رو میگرفت سریع دستشو بیرون میاورد به امید میکسر خلاصه این آرزوی محمد جواد هم با همکاری که داشت محقق شدما هم به هدفمون رسیدیم از این بابت خیلی خوشحالم خیلی...چون من همه راهکارها رو امتحان کرده بودم جواب نداده بود..همه مامانا از اینکه ناخن بچه هاشون چرک جمع بشه ناراحت میشند شاید هم از اینکه یه سره باید ناخناشونو کوتاه کنند ولی من عاشق اینم ناخن های بلند محمدم!! چون از دوسالگی به بعد...
17 آبان 1390

تدارکات تولد...

امروز به همراه بابابی و محمد جواد رفتیم تا شرینی فروشی برا سفارش کیک تولد اونی که میخواستم نشد سفارشمون شد یه کیک ...که سورپرایز بمونه خودم هم فکرشو نمیکردم خدا کنه خوب در بیاره!!!! بادکنک و شمع و فشفشه وکلاه و غیره هم امروز تهیه شد باقیش هم برا فردا صبح... خدا کنه همه چیز همونی که میخوام مدیریت بشه...از همه مهمتر محمد جوادم راضی باشه... موقع خرید شمع من از این شمع عدادی ها بر داشتم گفتم چهار تا میذارم رو کیکش ولی محمد برگشت و گفت من از اون شمع هایی که سه داره میخوام (شمع عددی)...قربون نظر دادنت...بوسسسسس با محمد جواد رفتیم برا خرید کادو جشن تولدش اونی که من برا ش انتخاب کرده بودم رو نپسندید گفت الا و بلا من بنتن میخوام با اونی ...
17 آبان 1390

تولد محمد جواد و عید قربان...

دیشب جشن تولد محمد جواد گلم بود همه چیز اونجوری که دوست داشتم پیش رفت ومنم از این بابت خیلی خوشحالم به محمد جواد هم خیلی خوش گذشت چون دیگه بزرگ شده و معنی جشن تولد رو هم میفهمه ... صبح بعد از خوردن صبحانه مشغول شدم به انجام کارها خیلی سریع کارام تموم شد قرار شد که دایی  مجتبی هم ساعت سه بیاد برا تزیین  به من کمک کنه محمد جواد هم با بابایی قاسم رفتند حمام که یه تکه جواهر بشه پسملی مامان بعد از حموم هم دایی مجتبی موهاتو سشوار کرد تا مرتب باشه...هر چی به شب نزدیکتر میشدیم دقیقه شماری محمد جواد هم بیشتر میشد برای حضور مهمونای محترم...دیگه یه سه چهار روزی بود محمد جواد منتظر همچین روزی بود حسابی حق باهاش بود...ساعت30/7بابا قاسم رفت دن...
17 آبان 1390

تولد...

از اونجایی که چیزی تا تولد محمد جواد به قمری چیزی نمونده همین عید قربانه تصمیم بر این شد یه جشن تولد بگیریم که مهموناش هم دایی و خاله و عموها با بزرگترا باشند ...البته من به محمد جواد هم گفتم دوست داری خونه برات جشن تولد بگیرم یا مهد پیش دوستات اونم گفت خونه ...                                   کلا بچه ها یه شش نفری هستند بقیه بزرگ اند نمیدونم از بچه های مهد هم کسی بیاد یا نه ...خلاصه در تکاپوی این جشنم(البته ذهنی) فعلا هنوز عملی کاری نکردم فردا برا سفارش کیک میرم...
15 آبان 1390